به گزارش تحلیل ایران ،دزفول، گرم بود و شیرین انگار هر ذره اش به خورد ذرهذره جانم مینشست. دلتان نخواهد چای حضرتی را میگویم.همینکه نام حضرت رضا رویش نشسته مُسکن موقتی است بر درد هجران و دلتنگی.نام رضا(ع) که آمده بود یک شهر کار و کاسبی را کنار گذاشته بود
و همه با اهلوعیال بر سر قرار حاضر شده بودند. پارک ملت دزفول جاییکه شب گذشته سومین چایخانه ایران و اولینش در خوزستان با حضور پرشور و کمنظیر عاشقان امام رئوف برای همیشه میزبان تشنگان و دورافتادگان از حرم رضوی شد.
به قول حاجآقا پناهیان این چایخانه، چاپخانه است؛ چاپخانهی تمدنی فرهنگ امام زمان( عجلاللهتعالیفرجهالشریف).درست در میانهی جمعیت، صدای آرام دلنشین مدحخوانی فضای شب را پر کرده بود. مداح جوانی که از دل همین شهر بود، با لحنی محزون و کلماتی ساده از غربت
امام سخن میگفت. مردم، با تمام شلوغی، گوش جان سپرده بودند. انگار هر واژه، زخمی را التیام میبخشید.
هر طرف که سر برمیگرداندی چشمی بود پر از بغض؛ چهرهای بود خیس از اشک؛ صدای جمعیت هربار بالا میگرفت و هر کدام از آدمها با سلامی میشد زائر صحن انقلاب.اصلاً شیرینکام شدن از چای حضرتی بهانه بود برای زدودن تلخی روح. راستش را بخواهید آدم که عاشق میشود شود
همهچیز را یکجور دیگر میبیند و میخواند. درست مثل همین چای، آنجا که شاعر میگوید چای دغدغه عاشقانه خوبیست؛ برای با تو نشستن بهانه خوبی است.
همه چیز ساده و بیتکلف بود، نه سخنرانیهای طولانی و نه در بند تشریفات دست و پا گیر، تنها کلامی از دل، برای دل. لحظهای که مداح با بغض کلمهای را ناتمام رها کرد، جمعیت خود به خود نام "رضا" را بلند تکرار کردند؛ گویی هرکسی بخشی از یک دعا بود که در این شب کنار
هم کامل میشد. در آن لحظه، زمان و مکان از معنا تهی شد؛ فقط عشقی ناب در هوا جاری بود.نسیمی ملایم در میان انبوه جمعیت میورزید و بوی عطر گلاب همانند سفیری از جنس عشق و امید همهجا را پر کرده بود.خادمان حرم با پرچمی آکنده از بوی بهشت در میان مردم ایستاده بودند
و حرمی از عشق برپا بود.
مادری جوان در کنار دخترش نشسته بود و با هر بار شنیدن نام امام رضا و قصه مهربانیاش بغض از چشمانش میچکید.آنطرفتر پسری جوان با ظاهری امروزی زیر لب میگفت: این همان پناهگاه نسل امروز این شهر است و پاتوق دلهای بیپناه، همان محفل شبهای تنهاییمان.جایتان
خالی چه لحظاتی بود انگار نام رضا(ع) که بر روی هر اتفاقی بچسبد موجی از شور و عاشقی راه میاندازد نگویم از لحظه افتتاح، جمعیتی که برای خواندن صلوات خاصه امام رضا قیام کرده بود و صدای نقارهها که انگار زنگ سفر بود، سفر به صحن و سرای رضوی سفر به مشهد مقدس اشکهای
روان شده بهای این سفر بودند؛ بهای غیر قابل شمارش و بهائی باارزش.
هر قلب شده بود یک پنجرهی مشبک از پنجرهی فولاد و راز و نیازها بود که به آن گره میخورد. انگار یادشان رفته بود که اینجا مشهد نیست، اینجا حرم نیست، صحن انقلاب نیست انگار یادشان رفته بود اینجا ۱۴۶۴ کیلو متر فاصله دارد تا آن گنبد طلاییِ امید. اما نه، برای
با تو بودن و برای زیارتت و برای نشستن در سایه حرمت، یک سلام از هرکجای این عالم کافیست؛ سلامی از عمق جان.حالا دیگر میشود هرگاه که دلمان گرفت و بهانهی دیدارت را داشت به جبران دوری ۱۴۰۰ کیلومتری میهمان یک استکان چایات در همین حوالی شد.