موضوعات ‌مرتبط: سیاسی هسته ای

a/180765 :کد

یک ساختمان ۱۴ طبقه را زدند، برای ترور یک نخبه دهه هفتادی

عطیه اکبری

  شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۴ — ۱۰:۴۱
تعداد بازدید : ۱۹   
 تحلیل ایران -یک ساختمان ۱۴ طبقه را زدند، برای ترور یک نخبه دهه هفتادی

آقاجون حیران و هراسان میان آوارهای ساختمان تخریب شده راه می‌رفت و زیر لب می‌گفت؛ «انقدر حقیر هستید که بچه من خار چشمتان بود؟ خاک بر سرتان.به زن و بچه هاش چکار داشتید؟ همسایه‌هایشان چه گناهی داشتند؟

به گزارش تحلیل ایران هدف ترور اسرائیل در ساختمان مسکونی ۱۴ طبقه شهرک شهید چمران که بود؟ یک نخبه دهه هفتادی و یکی دو دانشمند دیگر. اما ساختمان ۱۴ طبقه را روی سر همه اهالی خراب کردند. پدر و مادر محمدرضا ذاکریان؛ نخبه هسته ای دهه هفتادی، مشهد بودند که پدر همسر محمدرضا خبر داد صهیونیست‌ها ساختمانی که خانه پسر و دخترشان در آن هست را زده اند. فکر نمی‌کرد حجم تخریب انقدر باشد. سوغاتی فاطمه و زهرا؛ نوه هایش را چپاند در یک ساک دستی کوچک که اگر طفلکی‌ها بی‌قرار شده و هول کرده باشند عروسک‌ها را دستشان بدهد و به بچه ها گفت ماجرا را از مادر پنهان کنند تا برسد تهران و خبرسرسلامتی را بهشان برساند.

*نخبه ده هفتادی؛ محمدرضا ذاکریان، همسرش و دو دختر 5 ساله و هفت ماهه که در حمله رژیم صهیونیستی همه با هم به شهادت رسیدند.

دلش را دارید عکس‌ پیکرها را ببینید؟

از مشهد تا تهران حدود ۱۰۰۰ کیلومتر بود. پروازها هم که لغو، زد به دل جاده. اما جاده کش می‌آمد. هر یک کیلومترش صدکیلومتر بود انگار. وقتی پدربزرگ جلوی ساختمان شهید چمران رسید، نه خبری از خانه پسرش بود نه خبری از اهل خانه. آوار ساختمان پیش پایش و بی‌خبری از فاطمه پنج‌ساله، زهرای هفت‌ماهه، عروسش زینب و محمدرضا پسرش پیش رویش.

گفت بچه هام! گفتند صبر کنید. گفت خانه‌شان ریخته پایین. گفتند شاید زنده باشند. گفتند بخشی از آواربرداری تمام شده. باید عکس‌ها را ببینید. می‌توانید؟ دلش را دارید پدر جان؟ ببینید پسر و عروس و نوه‌هایتان بین این پیکرهایی که از زیر آوار درآوردیم هستند یا نه! 

پدربزرگ ها و مادربزرگ ها مثل آقا جونِ محمدرضا اطراف ساختمان تخریب شده شهید چمران کم نبودند. هروله‌کنان چشم‌انتظار عزیزانشان در میان تلی از خانه‌های ویران شده. آقا جون در این انتظار هزار بار مرد و زنده شد. این ساختمان را ریختند پایین چون می خواستند یک نفر را ترور کنند؟

**مصاحبه جالب شهید دکتر محمدرضا ذاکریان؛ نخبه دهه هفتادی با دختر شهیدش فاطمه ذاکریان

بابا: یک جمله به رهبرت بگو!

فاطمه: سلام فرمانده...

*تکلیف تان با این عکس ها معلوم می شود

تا امدادگر بیاید و عکس‌ها را بیاورد میان آوارها راه می‌رفت و زیر لب می‌گفت؛ «آن‌قدر حقیر شدید که نخبه دهه هفتادی من می‌شود خار چشمتان؟ خاک بر سرتان. او را خواستید بزنید. به زن و بچه‌اش چه‌کار داشتید؟ همسایه‌هایشان چه گناهی داشتند؟» امدادگر آمد. عکس‌ها دستش بود. از پیکرها عکس گرفته بودند. چاپ کرده بودند. آورده بودند جلوی ساختمان تا نشان چشم‌انتظارها بدهند و تکلیفشان با دل بی‌قرارشان معلوم شود.

شناسایی تمام شد! هیچ کدام زنده نماندند!

عکس‌ها را یکی‌یکی ورق زد. یکی سر نداشت. فقط بدن بود. یک عکس جمع‌شده‌های یک پیکر بود. بچم، عروسم، فاطمه پنج سالم رو چطوری اربا اربا ببینم…زهرای هفت‌ماهه ام اگر سر نداشت! هر عکسی که ورق می‌زد از قبلی بدتر بود. از امام حسین (ع) کمک گرفت. پناه برد به اهل‌بیت. التماسشان کرد که دلش را قرص و محکم کنند. مجبور بود همه عکس‌ها را نگاه کند. به جزئیات تصاویر دقت کند. به پیکرهایی که سوخته بودند برای آنکه نشانی آشنا از عزیزانش پیدا کند.

روایت خانواده شهدای حمله رژیم صهیونیستی شبیه روضه باز است. شبیه مقتل خوانی. دیده اید مقتل خوان ها نیاز به سوز و گداز مداحان ندارند. همین که از روی مقتل، روخوانی کنند و جزییات را بگویند، کافیست تا عاشقان اباعبدالله (ع) خون گریه کنند بر آنچه بر امام حسین و اهل بیتش آمد. شده حکایت روایت خانواده شهدا از مشاهدات شان. آنها فقط می گویند. ما هم مجبور می شویم هر چه می گویند را بنویسیم برای ثبت در تاریخ. شاید یک روزی بشود مقتل شهدای حمله رژیم صهیونیستی. 

بالاخره شناخت شان. محمدرضا را از روی نشانه‌های چهره‌اش؛ صورت زیبایی که چیزی ازش باقی نمانده بود. نوه‌ها را اول از روی تکه لباس‌هایی که به تنشان بود. شکم زهرای هفت‌ماهه پاره شده بود. صورت‌هایشان له شده بود. زهرا جون همان لباسی تنش بود که مامان‌بزرگ برایش کادو گرفته بود. فقط خدا می‌داند چه به‌روز صورت مهربان و زیبای عروسش آمده بود. شناسایی تمام شد. همه‌شان رفتند. محمدرضا و زینب، فاطمه و زهرا!

اگر به خاطر رعایت حال بازماندگان نبود عکس‌ پیکرها را منتشر می‌کردید

به قول شاعر شنیدن کی بود مانند دیدن. حیف که از تحمل خانواده‌های عزیز ازدست‌داده خارج است. اما اگر به‌خاطر مراعات حال بازماندگان نبود. عکس‌هایی که از پیکرها گرفته‌اند را منتشر می‌کردند تا عمق جنایت اسرائیل برای همه ملموس و قابل‌درک شود.

شهادتی که منتقدان را هم به میدان آورد

این رسم خانواده شهداست که در اوج غم، بزرگوارانه عزاداری می‌کنند؛ در اوج اقتدار. مثل پدر شهید نخبه محمدرضا ذاکریان که با دست خودش کفن پسر رشیدش، عروس نجیبش، نوه پنج‌ساله و هفت‌ماهه‌اش را در قبر گذاشته اما به غایت صبور است و رجزخوانی می‌کند برای اسرائیل. پدر شهید راست می‌گوید. تاریخ پر فراز و نشیب ایران اسلامی پر است از زخم خوردن‌ها و اتحاد باورنکردنی ملت برای التیام این زخم‌های عمیق. 

محمدرضا ذاکریان هم زخم عمیق شهادت پسر نخبه و عروس و نوه‌هایش را با همه رنج عظیمش صله‌ای برای انقلاب می‌داند و می‌گوید: «هر وقت شکافی در ملت ما ایجاد شده، یک حادثه بزرگ، یک اتفاق پیش‌آمده که مردم را با هم متحد کرده. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم جنگ برای ما نعمت شد. شاید اگر جنگ نبود نفاق‌های داخلی اجازه نمی‌داد ما متحد شویم. الان هم شهادت بچه‌های ما اگر چه داغ بزرگی است اما این داغ و این جنگ، مردم را با هم متحد و یک‌دست کرد.» 

بعد هم دست ما را می‌گیرد و به تشییع پاره‌های تنش در امیرکلای بابل می‌برد؛ «مردم امیرکلای بابل در این چند سال گذشته این‌طور با هم متحد نشده بودند. فرقی هم نمی‌کرد. همه برای تشییع آمده بودند. همه عصبانی بودند. گریه می‌کردند. زن و مرد. پیر و جوان. باحجاب و بی‌حجاب. حتی آن‌هایی که این چند وقت نسبت به حکومت انتقاد داشتند.»

غوغای نوزاد هفت ماهه

در مراسم تشییع، تابوت هر کدام از بچه‌ها یک روضه مجسم کربلا بود و این مادر شهید بود که زینب وار یک‌یک شهدا را در آغوش می‌گرفت. اما کفن زهرای ۷ماهه، کربلایی در امیرکلای به پا کرد. حسرت یک‌بار دیگر در آغوش گرفتن زهرا بر دل مادر جون ماند. خانواده پدری محمدرضا ساکن امیرکلای بودند و محمدرضا به‌خاطر شغلش دور از خانواده در تهران زندگی می‌کرد.

قرارومدار گذاشتند آخر هفته مهمان‌خانه پسرشان شوند. اما وسط هفته از اداره زنگ زدند و گفتند امام رضا طلبیده‌تان. درخواست داده بودید برای سفر مشهد. همین آخر هفته به اسم شما و خانواده‌تان درآمده. قرارومدار تغییر کرد. قرار شد از مشهد که برگشتند یک‌راست راهی خانه پسرشان شوند. پدر شهید می‌گوید:« اگر امام رضا ما را نطلبیده بود من و خانمم و بچه‌ها هم موقع انفجار، خانه محمدرضا بودیم و همه با هم شهید می‌شدیم اما ما کم سعادت بودیم.»

داداشی! نمی‌ترسی ترور بشی؟»

یک فامیل بود و یک محمدرضا، از اخلاق تا درس. از علم تا عمل. از متانت تا شجاعت و جسارت. در مدرسه تیزهوشان درس می‌خواند. دانشگاه را با رتبه تک‌رقمی در رشته مکانیک قبول شد. فوق‌لیسانس مکانیک گرفت و بعد هم دکترا قبول شد. بقیه خواهر برادرها هم از روی دست او نگاه می‌کردند. دو برادرش با تشویق‌های او جزو رتبه‌های دورقمی کنکور شدند و در رشته پزشکی درس می‌خوانند. این روزها برادران شهید ذاکریان روضه برادر را هزار بار در خلوتشان گوش دادند و در فراق برادری که برایشان هم برادر بزرگ‌تر بود و هم بهترین دوست و رفیق اشک ریختند و مصمم‌تر شدند در راهی که در آن قدم گذاشتند. بین محمدرضا و محمدمهدی رفاقتی بود تماشایی و خاطرات این رفاقت از زبان برادر شنیدنی است؛ «من و برادرم به محمدرضا می‌گفتیم داداشی! داداشی خیلی شوخ‌طبع بود. سر هر حرفی را که باز می‌کرد محال بود یک‌جوری شوخی و خنده را چاشنی‌اش نکند. بعضی وقت‌ها بهش می‌گفتم داداشی! نمی‌ترسی یک‌وقت ترور بشی! می‌گفت این راهی هست که من انتخاب کردم. اگر آخرش هم شهادت باشد که چه‌بهتر تو میشی برادر شهید. خیلی هم کلاس داره! آخر هم به آرزویش رسید ولی دخترهای ۵ساله و ۷ ماهه‌اش چه گناهی داشتند؟»

* پیشنهادهایی با قیمت نجومی به نخبه هسته‌ای

«محمدرضای من را ترور کردید. دانشمندان دیگر را ترور کردید! چه فایده‌ای دارد؟ این علم، تکثیر شده در ذهن جوان‌های ما! خودت را خسته می‌کنی! ما جوان‌هایی داریم که پای آرمان و اعتقاداتشان از خودشان که هیچی از زن و بچه و پدر و مادرشان هم می‌گذرند. چند بار از کشورهای مختلف برای محمدرضا دعوت‌نامه فرستادند. پیشنهادهایی با رقم‌های بالا به او دادند. اگر اراده می‌کرد باتکیه‌بر توان علمی که داشت می‌توانست در بهترین کشورهای دنیا شاهانه زندگی کند. اما دست رد به سینه همه این پیشنهادها زد و همین‌جا ماند پای نظام و انقلاب و حالا شهادت بچه من افتخار من است.» 

پدر شهید نخبه دهه هفتادی چه خوب رجز می‌خواند. اگر صهیونیست‌ها صدای یکی از این پدرها را می‌شنیدند یا جوان‌های نخبه ایرانی را خوب می‌شناختند در تصمیمشان برای ازبین‌بردن آن‌ها تجدیدنظر می‌کردند و به بی‌فایده‌بودن این ترورها پی می‌بردند.

پدر محمدرضا می‌گوید: «به قول امام خمینی (ره) بکشید ما را ملت ما بیدارتر می‌شود. پسر من می‌دانست یک روزی شهید می‌شود. بعضی وقت‌ها به من می‌گفت بابا نمی‌خوای پدر شهید بشی؟ این اواخر هر هفته که از تهران می‌آمد شمال، سر شوخی را باز می‌کرد و این حرف را می‌زد. می‌گفت بابا شما جبهه رفتی، قسمت نشد به من بگن فرزند شهید اما شاید یه روزی به شما بگن پدر شهید!»

روایت قصه شهدای جنگ 12 روزه هم زمان شده با محرم امام حسین(ع). امسال ما، تک‌تک این روضه‌ها را در هیئت ها جور دیگری گوش کردیم و اشک ریختیم. امسال فقط ذره‌ای از غم شعر ای اهل حرم میر و علمدار نیامد را درک کردیم. رقیه سه‌ساله، گلوی بریده نوزاد شش‌ماهه. امسال ما با روضه‌های محرم جور دیگری گریه کردیم. اما مثل شهدای کربلا تا دنیا دنیاست خون تک‌تک این شهیدان می‌جوشد و می‌رویاند. اصلاً خاصیت خون شهید همین است.

                               

  عطیه اکبری
 
  آدرس ایمیل :
  آدرس سایت/وبلاگ:
ترور     اسرائیل     حمله     هسته ای        


  ارسال نظر جدید:
      نام :        (در صورت تمایل)

      ایمیل:      (در صورت تمایل) - (نشان داده نمی شود)

     نظر :